____________________________________ ____________________________________
آقو ما یه روز با خانوممون رفته بودیم مهد کودک که بچه خواهرمونو بگیریم…اونجا که رسیدیم یهو یکی از ای بچه های غریبه دوئید اومد تو بغل ما گفت سلام بابا جون! مام یکم خندیدیم برگشتیم زنمونو نگاه کردیم ،
دیدیم داره دقیقاٌ همونجوری به ما نگاه میکنه که حسن نصرالله به بنیامین نتانیابو! نگاه میکنه!
آقو جلو چشم بچه های مردم افتاد رو سرمون مارو به حد مرگ زد! دیدن ای صحنه ها رو بچه ها تاثیر گذاشت دارای خوی وحشی گری شدن طوری که رفتن خونه آنقدر وحشیگری کردن که پدرشون زد مادرشون رو از عصبانیت کشت. بعد خونواده هاشون رفتن از ما شکایت کردن 24سال رفتیم حبس…
تو حبس این داستانو برا یکی از زندانیا تعریف کردیم از شانس ما بابای بچه هه بود بخاطر همین تو این 24سالی که تو حبس بودیم روزی 18 بار کتکمون میزد…
از حبس که اومدیم بیرون او بچه هه رو دیدیم که دیگه 27 سالش شده بود تا مارو دید چون پدر خوبی براش نذاشته بودیم اونم گرفت یه فصل کتکمون زد…ها ها ها ها ها ها…
یعنی در ای جریانو بنده به طور کامل استخون بندی خودمو از دست دادم و الآن به معنای واقعی کلمه له له هستم!**
.
سلام وبلاگ خدتم خوشگله قالبتم قشنگه
راستی میای تبادل لینک
آره چرا که نه.ممنون از محبتت.
https://www.nic.ir/applications/SecretQuestion-Password.pdf